سفر یعنی حرکت یعنی زندگی

ماندن و توقف از تو انسانی بی تجربه می سازد انسانی خالی در حرکت و رفتن به نقاط مختلف زمین است که با داستانهای مختلف و آدمهای مختلف آشنا می شویم در سفر است که یاد می گیریم می توانیم جور دیگر زندگی کنیم. 

برای سفر خانه های بومگردی را انتخاب کنیم.

سفر حرکتی است به سمت دیگرگونه شدن، از دریچه ای دیگر دیدن و طعم زندگی را جور دیگر چشیدن باید چشم انداز را تغییر داد تا زندگی رنگی دیگر بگیرد. رنگ های دیگر را با سفر تجربه کنیم.

یکی از حس های خوبی که در سفرهای به سبک بوم گردی نصیبم می شود، سرو غذا در سفره های رنگین است. رنگین نه از نوع تجملاتی، رنگین از نوع زیبا و ساده و چشم نواز با استفاده از رنگهای زنده و گرم که به چشم جلا می دهد. برای ما که به رنگ های سرد شهری عادت کرده ایم، چشممان هر از گاهی به جلا دادن نیاز دارد.

اگر در سفر هتل را برای محل اقامت خود انتخاب کنیم شاید چندان شانس آشنایی با آداب و رسوم آن منطقه را پیدا نکنیم. معمولا برای داشتن تجربه بهتر از سفر می گویند به دل آن منطقه بزنید و بومگردی دقیقا به دل منطقه زدن است. چون اقامتگاههای بومگردی منطبق بر فرهنگ و جغرافیای آن منطقه طراحی می شوند. مثلا در شمال ایران کلبه‌های چوبی خواهید دید که شمعدانی‌ها در ایوان آن به صف شده‌اند. این تجربه ها را از دست ندهیم.

بومگردی یک سبک زندگی متفاوت است. هم سفر می کنیم و هم نوعی دیگر از زندگی را تجربه می کنیم. از فضای شلوغ شهری و آفت های آن دور می شویم تجربه ای دیگر از لحاظ روانی برای ما اتفاق می افتد و آرامش خاصی را تجربه می کنیم و هم جنبه فیزیکی زندگی ما تغییر می کند. این تجربه ها را از دست ندهیم. سامانه گردشگری بیابوم برای خلق این تجربه ها همراه شما خواهد بود. برای آشنایی با ما اینجا کلیک کنید.

نزار قبانی

پست جدید سایت:

سه شنبه ها با شعر: نزار قبانی شاعر زن و عشق

پربازدیدترین پست های سایت

پربازدیدترین پست های سایت

پست های قبلی سایت

چندتا از پست های قبلی سایت

پست جدید

پست جدید سایت

قوانینی ساده و کوچک برای جلوگیری از اتلاف وقت و گسترش کتابخوانی

خانه جدید

بلاگفا داشت خفه ام می کرد تصمیم گرفتم بروم خانه جدید. sheikhmoradi.com

هوایی

هوایی

بعضی چیزها آدم را هوایی می کنند بعضی عکس ها بعضی کتابها بعضی آدمها، انگار مستی ذهنت می پرد انگار تازه یادت می آید چه خبر است انگار دوست داشتنی هایت یادت می آیند آرزوها و رویاهایت می روی توی یک سفر دور و دراز از خودت رها می شوی و می روی توی خودت انگار، هوایی ات می کنند  و دو بال پرواز به تو می دهند. گاهی یک کتاب را باز می کنی ته دلت قنج می رود انگار یک آب نبات را لیس می زنی یاد خاطراتی که هستند و نیستند آدمهایی که هستد و نیستند دلتنگی و چیزهایی شبیه این. گاهی نگاهت به یک آدم می افتد مرد و زنش فرقی نمی کند انگار در چهره اش چیزی برای تو دارد انگار می خواهد چیزی به تو بگوید هوایی ات میکند انگار دیگر اینجایی نیستی معلق می شوی نمی دانی شبیه کدام حسرت توست شبیه کدام نداشته و داشته فراموش شده ات .

گاهی بعضی چیزها هوایی ات می کنند سبک می شوی انگار می خواهی پربزنی با دستها و پاهایی که عین میخ چسبیده اند به زمین و چه تکاپوی بیهوده ای . بعضی چیزها هوایی ات می کنند تا می آیی به خودت بیایی رفته ای نمی دانی کجایی فقط می دانی نیستی . بعضی عکس ها بعضی شعرها انگار برای تو گفته شده اند در همان لحظه که باید به دستت می رسند و می فهمی تا حالا نبوده ای الان هستی . بعضی آدمها انگار چیزی در آنها پیدا کرده ای انگار گذشته دور تو اند یا آینده موهومت گیج می شوی بعضی عطرها حتی بعضی بوها یک جایی حسش کرده ای توی تن مسافریست بی آنکه ببینی اش ردش می ماند و تو که هوایی شده ای نه اثری نه نشانی نه ردپایی ، خاطره ای دور فقط اینجا چه باید کنی دستت مثلا به چه چیزی بند است به چی باید چنگ برنی هر چه هست خالی است و تو که هوایی شدی . با خاطره ها و خیال ها چه می شود کرد می روند در یک جای دور توی مغزت می مانند کهنه می شوند می مانند تغییر شکل می دهند اصلا یادت می روند اما یک روز جایی چیزی هوایی ات می کند و هجوم این خیالهاست و این خاطرات ...

به بهانه بهار ، نامه ای برای خودم

امسال برای تبریک عید به برخی دوستانم سعی کردم تبریک ها اختصاصی باشد و یکجورهایی حال و هوای آنروزهای خودمان نامه زیرهم یکی از آن نامه هاست بعدکه دوباره آن را خواندم دیدم این نامه چقدر به درد خودم میخورد و بیشتر نامه ای است برای خودم و هر بار که می خوانمش کلی انرژی میگیرم و مانند چراغی مسیرم را روشن می کند. این نامه را به خودم و همه دوستانم بویژه متممی ها تقدیم می کنم

به بهانه بهار
امیدوارم چون بهار خالق مهربانمان روزگارت پر از طراوت و سرسبزی باشد و اگر خزانی آمد و برف و بورانی بدانی و میدانم که میدانی، وعده بهارهای مکرر است. امیدوارم هرروزت مبارک باشد و خودت آنقدر توان داشته باشی که اگر نباشد مبارکش کنی. امیدوارم درد در مقابل شادیهای درونی و پنهانت کوچکترین احساس باشد امیدوارم تلخی در وجودت اگر گاهی می آید تنها نشانه هجوم فکرهای عمیق و بزرگ و تاثیرگزار باشد که گاهی آدم را مضطرب و تلخ و بیقرار میکنند. امیدوارم اگر گاهی یاسی هست و غمی و نامرادی و ناهمراهی روزگار آغاز شناختی متفاوت از خود و آشنایی بیشتر با درونت باشد با درونی که بهترین احساسهای ناشناخته در آن خفته اند و وظیفه ما این است که بتوانیم بیدارشان کنیم. امیدوارم روز به روز بی خیالی ات بیشتر شود از آن جهت که فهمیده ای شاید دنیا یک بازی حقیر بیش نیست. و البته این ذره ای از جدیت و تلاشت برای در مسیر بودن و رسیدن نکاهد. که در مسیر بودن و رسیدن هویت ماست و شاید تنها در همین مسیر معنای خود و زندگیمان را بفهمیم و معناهای تازه بگیریم برای ما که معنا انگیزه ی حرکت است. امیدوارم بتوانیم درک کنیم آدمهای اطرافمان چه بخواهیم چه نخواهیم تاثیرات زیادی در زندگیمان دارند و امیدوارم بتوانیم روشهایی را بیابیم که بهترین تاثیرها را بگیریم.برایت و برای همه مان آرزوی صلح درونی دارم از خدا ممنونم که سال 95 با تمام تلخی ها و سختی هایش برایم آغاز دوستی های جدیدی بود و فرصت هایی برای دیدن اشتراکات و تفاوت ها و تناقض ها و تضادها و اختلاف نظرها که راهی است برای رسیدن به عمق وجود خود. امیدوارم دوستی هایمان پایدارتر شود و پر از همراهی و همدلی از جنس باورهای عمیق و اعتماد و شور و شعور و ساختن ها
در نهایت بهترین ها را برایت آرزومندم چون ایمان دارم که اگر بخواهی میتوانی آنها رابسازی و خواستن را آرزومندم.
یا حق

زبان مهربانی

زبان مهربانی
1_ اصولا دنیا و اتفاقاتش آنقدر برایم ارزشمند نیستند که به خاطرشان بخواهم اخم کنم. اما توی مترو نمیدانم روی موضوعی تمرکز کرده بودم شاید اخم کرده بودم دخترخانوم جوانی که همسن و سال خودم بود یهو دستش را روی پیشانی ام گذاشت گفت اخماتو واکن پیشانیت چروک میشه حیفه چهره ات به این زیبایی از همین الان چروک شه. واقعا نمیدانم برای خانمی که برای اولین بار توی مترو منو میدید و شاید هیچوقت دیگه هم منو نبینه زیبایی صورت من چقدر مهمه اعتراف میکنم اصلا برایم قابل درک نیست این مهربانی نمی دانم شاید این هم یکجور تفکر سیستمی است.


2_ دختری که اوتیسم دارد و زمانی همسایه ما بود. کنارم نشسته یهو دستهایم را گرفت و بوسید و گفت خیلی دوست دارم عین خواهرمی. این عمق مهربانی اش برایم باورنکردنی بود و نمی دونستم چطور پاسخش بدم. حس کردم من ناتوان حسی ام و اوتیسم اوج مهربانی است.

 

 

دهن کجی خورشید به سازمان هواشناسی و وطنی که جان و تن است و اندر مزایای متممی بودن

دهن کجی خورشید به سازمان هواشناسی و وطنی که جان و تن است و اندر مزایای متممی بودن
قرار بود امروز یعنی دوازدهم فروردین ساعت هفت و بیست صبح از ایلام به سمت تهران پرواز کنیم. هواشناسی اعلام کرده بود امروز سیل و طوفانه و هشدار داده بود، از روز قبلش استرس داشتم نکنه کنسل شه اما ظاهرا هوا خوب بود یه چند تا ابرسیاه تو آسمون بود ولی اتفاقی نیفتاد اعلام کردند سی دقیقه تاخیر ماهم منتظر ماندیم. هواداشت بهترمیشد و نگرانی بابت هواازبین رفت کم کم سرو کله خورشیدخانم هم پیداشد و بودنش به پهنای آسمون بدجور به سازمان هواشناسی دهن کجی میکرد سروکله پرنده آهنین هم پیداشد امانتونست زمین بشینه گفتن چرخاش باز نشده خلاصه پرواز به علت نقص فنی با تاخیر تا اطلاع ثانوی اعلام شد. ماهم هی نشستیم تانهایتا ساعت دوازده ظهر سوارهواپیماشدیم جهت پرواز ،هنوز اطمینان از پرواز نداشتم که به کسی خبربدهم پروازم را.باخودم فکر میکردم نه برای مردم مهم بود چهارساعت و چهل دقیقه اشون تلف شده نه برا مسئولین که وقت مردم روتلف کردن همه شاد و خوشحال و خندان، من که هیچوقت به مسئولین اجازه نمیدهم وقت منوتلف کنن کلی کتاب و فایل صوتی و اینترنت همرام بود که ازشون استفاده کردم و حتی شش و نیم صبح هم نوشته های صبحگاهی ام رو نوشتم ویه نیایش صبحگاهی رو که مخصوص خودم هست انجام دادم. و چندتا از درسهای متمم رو هم خوندم.
خلاصه مملکت ما که میگن همینه واقعا همینه.
پی نوشت 1:بدینوسیله از دوست خوب متممی ام شهرزاد عزیز پاک گوهر که از هشت صبح منتظر من بود عدرخواهی فراوان و سپاس بی نهایت دارم بعضی اتفاق ها باعث میشه آدم بیشتر به ارزشمندی دوستاش پی ببره.
پی نوشت 2: آخه ای مسئولین همه آدما که متممی نیستن که نزارن شما وقتشونو تلف کنین شایدم این وقتها بایدتلف شن نمیدونم.
پی نوشت 3:پارسال هم در چنین تاریخی در فاصله دو ساعت تاخیرپرواز، فایل مدیریت توجه رو گوش دادم.
پی نوشت4:ساعت دوازده و ده دقیقه است هنوز هواپیماپرواز نکرده و من اینا رو تو هواپیما دارم می نویسم. الان داره میره تو ،take off یا به قول ما متممی ها تمرکز حواس که مثالی بود که محمدرضا تو فایل مهارت یادگیری ازش صحبت میکرد.
هواپیما داره شروع به پرواز میکنه و من دارم به آینده مردم و مملکتم فکر می کنم و صدای سالار عقیلی تو گوشم پیچیده که داره میگه  همه جان و تنم. وطنموطنم وطنم


فوتبال ایران و مازوخیسم


چندشب پیش خواهرم پای فوتبال بارسلونا نشسته بود علاقه شدیدی به فوتبال و بویژه تیم بارسلونا داره، من قبلا فوتبال نگاه می کردم  اما الان به ندرت میبینم و نهایتا گاهی اوقات نتیجه ها رو جویا میشم چون به این نتیجه رسیدم آخه چه کاریه فوتبال دیدن البته بیشتر فوتبال ایران و البته در این چه کاریه حرف و حدیث زیادی نهفته که فکر میکنم لزومی به گفتنش نباشه و اینکه امروز اصلا دغدغه هام چیز دیگه ایه، خلاصه آخرای شب بود من رفته بودم زیرپتو و داشتم کتاب تئوری انتخاب ویلیام گلاسر رو ورق می زدم شب بود و هوای سرد آغاز بهاری 96 هم زیر پتو بیشتر میچسبید گفتم بابا بیا بخواب همه خوابن ول کن این فوتبالو ( یه موقع نگین این حرفم با محتوای تئوری انتخاب و بحث کنترل بیرونی مغایرت داره خودم می دونم تازه این کتابو شروع کردم انتظار نداشته باشین اینقد سریع تاثیرگزار باشه)،  نهایتا صداشو کم کرد. من چند صفحه ای از ویلیام گلاسر رو خوندم و دیدم دیگه مغزم نمیکشه خوابیدم. صبح رفتم بالاسرش گفتم چکار کرد تیمت دیشب؟ با انگشتاش نشون داد چهار دو. بعدش یه حرف خوبی زد دیدم بد نمیگه میگفت میدونی چیه میدونی فوتبال باشگاههای اسپانیا چجوریه؟ فک کردم میخواد یه حرف تخصصی راجع به فوتبال بگه، گفت: میدونی حس خوبیه تو فوتبال اینا، هرچی تو ذهن توئه و باید اون بازیکن انجام بده و درستش اونه، انجام میده دقیقا چیزی که تو ذهنته و تو اینجوری خیلی لذت میبری و اعصاب و روانت هم سالم میمونه و کمتر حرص میخوری و همه اش لذته و حال خوب. گفتم با این حساب اونایی که فوتبال ایران رو نگاه میکنن احتمالا باید نوعی مازوخیسم داشته باشن.

دلنوشته

اسفند

این متن را فکر کنم سال 93 نوشتم اما هر سال بهش رجوع می کنم و میبینم زبانحال هر سالمه. هر چند ما در زندگی  داستان های متفاوتی رو تجربه می کنیم و زندگی مون تغییر می کنه اما مفاهیم همان مفاهیم هستند.

روزهای آخر اسفند عجب حالی دارند خسته اند خسته ای انگار خستگی یکسال توی تن اینروزها و تن تو ریخته هرکدامشان به اندازه سالی است خودش...
تمام دلتنگی روزهای سال سراغت می آیند روزهای خوب وبد آدمهای خوب و بد ... هرچند اینروزها آدمهای بد خیلی معنایی پیدا نمیکنند بدی ها خیلی در خاطر نمی مانند آخر سالی...یاد این شعر گروس میفتم
آه ای بیابان بی پایان!
وقتی دست در گردن این تنهایی غریب میاندازم
حتی دلم برای دشمنانم هم تنگ می شود.
اینروزها بیشتر از همه دلتنگ آنهایی ام که نیستند که کم شده اند از شمار همراهانمان تنها تلخی نبودن آنهاست که در کامم مانده است.
نه نیمه راهی یاران غار و نه دشمن های دوست نما و نه دوست های ...همه از خاطرم رفته اند.
خالی و رها برای ادامه راهی که پیش روست سبکبارتر از همیشه...
ای تمام کسانی که به هر طریقی سلامی داشتم با شما و نانی و نمکی...
ای تمام کسانی که حتی با نامهربانی تان باعث رشدم شدید و مسیرهای دیگری روبرویم باز کردید...
ای تمام ناملایمت ها...دل شکستگی ها ...قهرها...از شما گذشتم مثل سالی که میگذرد....
ما هم بگذریم...همه چیز در حرکت معنا دارد...
روزگارتان شاد....

 

دلنوشته ها

 من هم سرنوشت باد هستم.

هذیان گویی های من( سوگ عزیزی و احوالات درونی ام مرا به نوشتن اینها واداشت امیدوارم چیزی از آن دستگیر کسی بشود. )

(1)

دیگه اینقده دور نباش، بیا نزدیکتر، دیگه نرو دیگه ما رو تنها نزار، ایندفه میری تادفه بعد معلوم نیست کی باشه کی نباشه.

میدونی سرعت زندگی خیلی بالا رفته خیلی اونقد که فاصله مون با خیلی چیزا کم شده مثلا مرگ، نرو دیگه نمیتونیم هی خبرای بد بهت بدیم رومون نمیشه نمیتونیم مسئولیت ارسال اینهمه خبر زجرآور رو به عهده بگیریم راستش اونقد اون درد رو تحمل می کنیم بعد یه ذره که داره حالمون خوب می شه حالا باید اونو به تو بگیم و این هی چندباره و چندباره و هول ولای گفتن آزارمون میده تازه تو میای و اول دردته و باید با تو هم همدردی کنیم دوباره بریم اول درد، یکی دو تا خبرخوب هم که داشتیم گم بشن لای اینهمه بی شمار درد.

خواهش میکنم نرو بمان دور نشو نشو اونقدر که  تلفنمون هی باید حامل پیامای غم انگیز بشه هی نفرین کنیم این وسیله ارتباطی عذاب آور را .

خواهش میکنم با ما باش نرو تنهامون نزار حتی یه نفر هم باشه یه کم کوچیکی از غم ما رو رو دوش بگیره ما هم میتونیم یه نفس بکشیم . اینهمه هم خبرای خوبو گم نکنیم .

(2)

 من بی سرنوشت ،هم سرنوشت باد، من هرجایی، من بیجایی، مگر کجا می توانم جا بگیرم؟ کجا بهتر از هرجا کجا بهتر از بیجایی، بی تکیه گاهی، کجا بهتر از بیخبری و بدخبری، کجا که هر چیزی پر از تداعی غم و اندوه، کجا که هر لحظه دلم هری بریزد پایین ،کجا و اینهمه آشوب، کجای حال خرابی، کجای بدبختی، کجای ناکجایی، من کجا باشم بهتر است. الان چقدر اخوان به درد دلم می خورد چقدر افسرگی فروغ به من می آید چقدر شاملو می تواند حماسه گریه برایم سر دهد چقدر چقدر بی وطنی، چقدر نامش امید و نانش ناامیدی زبانش اشک و نگاهش گریه و حالش لبخند چقدر. الان فقط گیج گیجم از بازی زندگی از اینهمه قره قاطی از اینهمه نمی دانم چیست ها؟ نمیدانم کجاها؟ من به حال خودم همان حال خراب خودم خراب ترم از همه اینها از همه این رفتن ها همه این به زودی رفتن و برنگشتن ها، من خودم حامل پیام گریه و اندوهم من خودم پرچمدار این قبرستانی ام که نامش زندگی است من خودم روسیاه این سپیده دم بی امانم من چه به بودن ماندن نرفتن، من همخوابه این رود پر ناگهانم ،این غم وحشی چه می فهمد حال کوهستانی ام را، این دشت چه میفهمد بغض صخره ایم را، این خانه چه می داند نام پریشان مرا، این میز این کامپیوتر این اداره آرام این کار این فیش حقوقی چه می فهمند آوارگی  پاهایم  را این کفشهای برند حتی ، من را به نشستن و ماندن چه من را به لذت خوردن یک شام گرم در چهاردیواری خانه در هتل های چند ستاره در شهد شیرین و پر سکوت ملال آور این ماه عسل ها، من اهل رفتنم من گیجم از آمدن از کی آمدن من نمی دانم کجام من بی آدرسی من کلا قاط قاط، من باید بس کنم دیگر بی فایده است اینهمه نوشتن این کلمات چه می خواهند از جان من امروز، من کار دارم زندگی دارم میز دارم اداره دارم تخت خواب خانه،  من من من من من من کمی به روزمرگی نیاز دارم کمی به نفهمیدن کمی به بی شعوری کمی به خنگ بودن کمی از قلبم کمی از روحم را باید پس  بدهم خدا این زیاد است برای من مسولیت دارد من نمی توانم این همه آدم زیاد است اینجا آدم زیاد است ...

بی من باشی بهتر نیست ای روزگار.  

دلنوشته ها

آدمهای تلخ را بیشتر دوست دارم

همانها که اهل گوشه کنایه نیستند صریح اند مثل باد شلاق گونه به صورتت می خورند و حال ات جا می آید از آن خواب مثلا شیرین صبحگاهی...

آدمهای تلخ را دوست دارم

اهل چانه زدن نیستند.

و نه اهل تخفیف

هر چه را که لازم باشد می گویند.

ملاحظه ات نمی کنند.

 که اصلا نیازی به ملاحظه نیست. اینهمه سال زیر ملاحظه کردن، همه چیزمان را مخفی کرده ایم. کم کم دارد یادمان می رود کی بوده ایم کی هستیم? از بس برای همدیگر شیرین بازی درآورده ایم.

این شیرینی دیگر جان مرا می آزارد.

آدمهای تلخ را دوست دارم

همانگونه که شکلات تلخ را

و قهوه تلخ را

و چایی تلخ را

همه این تلخی ها مزه واقعی بودن می دهند

ماندگارترند

همان چیزی هستند که هستند

همان چیزی که می نمایند

برای بودن با آنها نیازی به ،به کارگیری فن و تکنیک نیست رو هستند رو در رو چهره در چهره... 

آدمهای تلخ را دوست دارم با آنها راحت ترم احساس فریب خوردن را از تو دور می کنند

حس حماقت را...

دوست داشتنهایشان واقعی است تشویق کردن هایشان و خواستنهایشان...

آدمهای تلخ را دوست دارم آنها دنیا را بهتر فهمیده اند.

همین آدمهای تلخ شاید دنیا را جای بهتر و راحت تری برای زیستن کنند.

دلنوشته ها

 

ایمان بیاوریم به تنهایی هامان

یادم می آید برای اولین بار تنهایی را توی کلاس دکتر شیری شنیدم ایشون می گفت شما هر کاری هم در دنیا بکنید در نهایت تنها هستید تنها به دنیا می آیید تنها محشور می شوید به آیه ای از قرآن هم در این خصوص استناد کرد این حرف واقعا مثل پتکی بود که بر سرم وارد شد باور نکردنی و تلخ یک اتمام حجت بود برایم.

شبیه غروب جمعه ای که انگار تمام بیقراری های دنیا مال توست و هیچ چیز قرار نیست آرامت کند شبیه مرگ عزیزی که به سینه قبرستان می سپاری اش و دست خالی به خانه برمی گردی و دستت به هیچ جای دنیا بند نیست همه می روند و دور و ورت خالی میشود.

شبیه پایان دادن به یک رابطه عاطفی بی سرانجام با کلی خاطرات خوب 

شبیه به خانه آمدن بعد از یک مسافرت لذت بخش و و پرخاطره و جدایی از یاران همراه و  اندوه دلتنگی

شبیه هزاران چیز دیگر که هر روز در دنیا تجربه می کنیم اما نمی دانیم شاید همه اینها نامشان تنهایی است.

آنروز که دکتر شیری این حرف را زد کلی حواسم جمع شد و فهمیدم توی دنیا چه خبر است البته برای من که آدم درنگرایی بودم و روزهای زیادی در سال به غار تنهایی خودم فرو می رفتم چندان این پیام سخت نبود ولی به هر حال سخت بود چون همیشه فکر می کنیم در ادامه دنیا قرار هست روزی از تنهایی درآییم روابط اجتماعی مختلف را تجربه کنیم کار ازدواج و هزاران چیز دیگر.

البته همانروزها بود که من داشتم تنهایی را شروع می کردم  و هنوز نمی دانستم چیست هر چند اطرافیانم آن را ناخوشایند می دانستند اما خیلی غیر منتظره وارد آن شده بودم  هنوز نمی دانستم عمق فاجعه کجاست و ظاهرا تنها بودم ولی هنوز روحم درگیر خیلی چیزها بود آدم باید روحش هم تنهایی را تجربه کند تا بفهمد چیست. من شاید هنوز به اعماق آن نرفته ام و شاید گاهی رفته ام ولی با همین تجربه های کم اعتقاد دارم لحظات باشکوهی هستند تنهایی هامان لحظاتی که خود پادشاه قلعه خود هستیم.

بعدها از سهیل رضایی در فایل های صوتی سفرقهرمانی هم مطالب زیادی راجع به تنهایی شنیدم اینکه اگر روزی بتوانید تنهایی رو تجربه کنید و و باهاش آرامش داشته باشید پشت این خونه عشق رو ملاقات می کنید. و تنهایی یعنی من کافی ام تنهایی از پس زندگی برمی آیم احساسی، فکری، عشقی و معنایی.

و بعدها راجع به تنهایی در روزنوشته های محمدرضا شعبانعلی زیاد دیدم و دیدم و دیدم انگار سرنوشت ناگزیر و به قول همکلاسی خوب متممی مان پویا شیخ حسنی (لاجرم) ما انسانها همین است . و البته پی بردم همین تنهایی است که ما را می سازد نه لزوما تنهایی فیزیکی تنهایی درونی وقتی که فکر میکنی کمتر کسی درکت می کند کمترکسی همراهی ات می کند و تو آنقدر با همه راحت نیستی نهایت با معدود افرادی آنهم نه همیشه، همان که در میان جمع هستی و انگار نیستی تو دیگران را می بینی و شاید اما دیگران نمی بینندت. می گویند زجرآور است تلخ است عمیق است فاجعه است نمی دانم.

اما نعمتی است این تنهایی و فکر می کنم هر کدام در زندگی خود نیاز داریم تنهایی را لااقل برای مدتی تجربه کنیم هر چیز را تنهایی انجام دادن تنهایی خواستن تنهایی فکر کردن تنها بودن تنها که می شوی خیلی چیزها را یاد میگیری با خودت می نشینی ببینی چند چندی؟ کجای کاری؟ کی هستی؟ شاید راهی است به سوی خودشناسی و شاید تنها راه باشد نمی دانم؟ چون محک زده می شوی نبرد میکنی وارد جنگهای نابرابری می شوی مجبور میشوی بیشتر بفهمی سفری است چون سفر قهرمانی و تو قهرمان قلعه تنهایی ات می شوی و بی نیاز...

من هم دوستش دارم تنهایی را،  به خاطر آنکه می توانم در آن  کتاب بخوانم  فکر کنم آرامش داشته باشم خودم باشم . سکوت را بیشتر تجربه کنم. و بیشتر عمیق تر شوم و بیشتر پی ببرم به ناشناخته های درونم و اطرافم خیلی ها می گویند تنهایی بد است برای خداست می توانم بگویم گاهی تنهایی تلخ است نمی توانم بگویم بد است . یک مسیر است ممکن است تا سالها و سالها طول بکشد تا شاید همسفری در این مسیر بیابیم همسفرانی که هر کدام هم حتی در مراحلی همراه ما باشند و باز ما باشیم و تنهایی مان.

شاید به قول جلیل صفربیگی ما در نهایت تنهایی هایمان را کنار هم میگذاریم.

آمد به سر قرار تنهایی من

به کوپه ای از قطار تنهایی من

آمد چمدان به دست ارام نشست

تنهایی تو کنار تنهایی من

 

بیهوده نه از زیاد و کم حرف زدیم

نه لحظه ای از شادی و غم حرف زدیم

تا صبح من و خدا نشستیم و فقط

درباره تنهایی هم حرف زدیم

 

یک شب نزدی سری به تنهایی هام

تا باز شود دری به تنهایی هام

هر روز اضافه می شود با هر شعر

تنهایی دیگری به تنهایی هام

و نت های تنهایی خودش را هم سروده است.

 شاملو هم توان فراوانی می خواهد برای تحملش و غم ناک می سراید آن را

“انسان زاده شدن تجسّد وظيفه بود
توان دوست‌داشتن ودوست‌داشته‌شدن
توان شنفتن
توان ديدن و گفتن
توان اندُه‌گين و شادمان‌شدن
توان خنديدن به وسعت دل، توان گريستن از سُويدای جان
توان گردن به غرور برافراشتن درارتفاع شُکوه‌ناک فروتني
توان جليل به دوش بردن بارامانت
و توان غم‌ناک تحمل تنهايي
تنهايي
تنهايي
تنهايي عريان 
انسان
دشواری وظيفه است
فرصت کوتاه بود و سفر جان‌کاه بود
اما يگانه بود و هيچ کم نداشت”

تنهایی با ماست جزیی از ماست و نمی توانیم انکارش کنیم. این شعر گروس عبدالملکیان را دوست دارم که می گوید:

به شانه هایم زدی

تا تنهاییم را تکانده باشی

به چه دل خوش کردی؟

 تکاندن برف از شانه های آدم برفی

اگزوپری هم که جزو کسانی است که می توان تنهایی را از نوشته های او دریافت در کتاب خلبان جنگش می گوید : با نرسیدن اکسیژن به بدن احساس رضایت و آسایش مبهمی حاصل می شود که پس از چند ثانیه به بیهوشی و پس از چند دقیقه به مرگ منجر می شود . این خلا این حس همیشه برایم خوشایند بوده احساس سبکی احساس هیچ وظیفه ای در این دنیا نداشتن به هیچ چیز متعلق نبودن هیچ چیز به تو تعلق نداشتن غم هیچ چیز نخوردن نه بی غمی البته با وجود بار سنگین غم ها احساس سبکی کردن این لحظات کوتاه را گاه تجربه کردم الان میفهمم شاید به این خاطر مرگ بتواند دلپذیر باشد شاید تجربه بلند مدت همین حس باشد نمی دانم. لحظه هایی هم که به جد تنهایی رو تجربه می کنم شبیه همین نرسیدن اکسیژن به بدن هست رضایت و آسایش مبهم...)

حرف درباره تنهایی زیاد است راستش اصلا یادم رفته بود که تنهایی جزیی از سرنوشتم شده است جزیی از دوست داشتنی ترین چیزهایم و به یک شکلی در آن حل شده بودم. چند روز پیش که کتاب بالا را دست پویا دیدم (چگونه از تنهایی لذت ببریم؟ )و طنز تلخ تری یا شاید به نظر من شیرین تر که خود او هم به آن اضافه کرده بود چگونه از تنهایی خود لذت بیشتری ببریم. برایم جالب بود اینکه انسانها دیگر ایمان آورده اند به تنهایی خود ... قبل ترها عنوان کتابها چیزهای دیگری بود مثلا چگونه از تنهایی دربیاییم؟ چگونه همسر مناسب خود را بیابیم؟ چکونه رابطه برقرار کنیم؟ اما امروز که این کتاب را می بینم من هم مانند این دوست شفیق و همکلاسی متممی ام  می گویم این سرنوشت لاجرم ماست . و من هم اعتقاد دارم باید از آن لذت بیشتری ببریم.

پی نوشت: پویا زحمت کشید و عکس جلد  کتاب رو برای من فرستاد ازش ممنونم

 

 

پیام ها

.

.

.

در نصیحت کردن دیگران احساس حماقت عجیبی می کنم.

(بدون شرح)

دلنوشته ها

این عکس متعلق است به حدود سیزده چهارده سال پیش ، یکی از شب های نوروز که همگی خانه مادربزرگ جمع شده بودیم البته این فقط خانواده سه تا از دایی ها هستند . عکس های این مدلی را خیلی دوست دارم خیلی حرف دارند برای گفتن چند وقت پیش از توی آلبوم قدیمی درش آوردم و گذاشتم روی میز مطالعه ام خوب است آدم بداند از کجا آمده. مادربزرگ را خیلی دوست داشتیم بهانه دورهمی هایمان بعد از او شاید لااقل خود من انگار هیچ بهانه ای برای دیدن های دوباره ندارم و یکجوری دیدن ها بیشتر تلخم می کنند. امروز رفتم به حال و هوای آن روزها و مطلبی را که آنروزهای فوت مادربزرگ به دلیل تالم روحی فراوانم برایش نوشتم و اشک خاله ها و دایی ها را هم درآورد را دوباره خواندم و دوست داشتم دوباره اینجا بگذارمش نمی دانم فقط می دانم حال عجیبی است. از همان داشته هایی که باید داشته باشی تا فکر کنی تو هم انسانی. یه جایی یه مطلبی خوندم نوشته بود انسانها تنها موجوداتی هستند که لبخند می زنند نمی دانم آیا تنها موجوداتی هستند که گریه می کنند؟ به هرحال لبخند و گریه نیاز مبرم ما برای زیستنند.

...

روزگار ما سپری می شود غم و شادی جزو جداناپذیر آن هستند. دوستانی که روزهای غم انگیز در کنارما هستند را باید نگهداریم بیشتر دوست بداریم و روز شادیهایمان سراغشان برویم و آنها را شریک کنیم با خود... دوستانی مثل شما...

شاید شما هم خاطرات مشترکی با این متن داشته باشید. خواستم برای کودکی از دست رفته­ مان کمی اشک بریزیم. چون فکر می کنم گاهی وزنمان سنگین می شود و لازم است کمی اشک بریزیم تا سبک تر شویم. اگر شما هم این حس را دارید می توانید با من همراه شوید.

 

مرثیه ای برای کودکی (به یاد مادربزرگ)

می دانم دوباره کودک خواهیم شد و باغ را  پر از تاب بازی می کنیم پدربزرگ برایمان سیب می چیند از آن سیب های ترش سبز، حیاط خانه بزرگ خواهد شدایوان خانه بزرگ خواهد شد پنجره ها بزرگ خواهند شد درها بزرگ خواهند شد...

ما کودک خواهیم شد تو جوان شده ای توی حیاط راه می روی پاهایت دیگر دردی ندارند آن عصا به دردت نمی خورد کنار پدربزرگ ایستاده ای و چای صبحانه را شیرین میکنی  کنار قل قل سماور ... دیگر دارد نسل قوری و سماور هم تمام می شود، دارم فکر می کنم بچه های امروز بزرگ شوند چقدر خاطره دارند؟

دوباره آن خانه پر از کودکی خواهد شد دوباره پنج شنبه هایش پر از جیغ و داد می شود و سفره بزرگ شام  که چقدر منتظر بمانیم تا پدربزرگ برای تمام رفتگان فاتحه بخواند حالا خیلی خوب معنی رفتگان را می فهمم آن روزها بچه بودم و فقط منتظر بودم بشقاب غذا زود به دستم برسد نمی دانستم مرگ چیست؟

دوباره آن خانه شلوغ خواهد شد، خاله را عروس می کنیم دایی را داماد... تو هم کنار همه ما هستی با آن چهره خندان چهره مهربان همه با هم مهربان خواهیم شد این تابستان قول می دهم مدرسه که تعطیل شد مثل هر سال می­آیم کنارت می مانم. این دفعه بیشتر می مانم از ته دل می مانم می ترسم می ترسم ته دلم چیزی است دیگر ایمان آورده ام یک روز می روی و همه ما را تنها می گذاری...

حیاط پر از درخت خواهد شد درخت پر از انار پر از لانه گنجشک ها و آن کوچه بهترین کوچه دنیا آن خانه آن در آن زنگ...

حالا زنگ کدام در را...

حالا گوشه گوشه این خانه تویی، تویی که زل زده ای لبخند زده ای منتظری ما از مدرسه برگردیم منتظری بگویی خسته نباشی...منتظری مثل همیشه و ما چقدر تو را منتظر گذاشتیم...

 حالا گوشه گوشه این خانه آوار می شود روی سرم...کاش قدر این گوشه ها را بیشتر می دانستم کاش بیشتر می بوسیدمت. بیشتر در آغوش می گرفتمت. بیشتر ... چقدر همه پشیمانیم برای این همه کم گذاشتن ها...  

مادربزرگ دارد نسل آدمهای مهربان منقرض می شود، اشک امانم نمی دهد چون می دانم سهمت را از دنیا نگرفتی طلبکار رفتی تا ما و دنیا برای همیشه بدهکارت بمانیم بدهکار لبخندت ،مهربانی ات، صفا و سادگی ات، این کلمات. این کلمات فقط کلمه اند تویی که به آنها مفهوم می دهی...

با دستهای کوچک خود خاکت کردیم همان دستهای کوچک که روزی لای دستهای بزرگ و مهربانت گم می شدند می بینی چه روزگار بی رحمی است ...

آخر این چه قانون تلخی است می گویند هر کس سنش بالاتر رفت باید برود وقتی که بیشتر به تو وابسته شدیم وقتی که بیشتربه تو عادت کردیم وقتی اندازه مهربانی ات از حد گذشته بود  وقتی که بیشتر و بیشتر...

می دانم ما دوباره کودک خواهیم شد تابستان طولانی خواهد شد تا ما بیشتر کنار هم بمانیم چقدر گرمای تنت خوب است چقدر دست هایت مهربانند؟

آن باغ دوباره پر از سیب خواهد شد و عطر بابونه ها شهر را گیج خواهد کرد.

تو توی آشپزخانه نشسته ای قوری وقل قل سماور و بوی چای داغ در خانه خواهد پیچید.

حالا چقدر آنجا تنهایی حالا چطور حالت را بپرسم ببینم چه می کنی با آن همه درد با آن همه زخم که سهم تو از دنیای ما بود.

می دانم نمی­روی دلت نمی آید ما را تنها بگذاری پیش ما خواهی ماند و ما دوباره کودک خواهیم شد پدر بزرگ شاهنامه کردی می خواند و ما مبهوت کلماتش...

صبحها پدربزرگ است دوباره نماز می خواند  کنار صدایش صدای مهربان تو هم به گوش می رسد و ما زیر پتو چه نسیم ملایمی را حس می کنیم نماز بخوان پدربزرگ و آن سجاده نمدی پر از دعاست، از دلتنگی ها و روزهای تلخ و  شیرین ما...

باید تو را در جمع رفتگان به حساب بیاورم بگویم مرحوم بعد سالها پدربزرگ را طوری صدا می زنم که انگار هنوز زنده است. نه تو هم همان نه نه آهو خواهی ماند.

سعید برایت ادکلن خریده چقدر بوهای خوب را دوست داشتی اصلا تو تمام چیزهای خوب بودی که دارد نسلشان منقرض می شود. و من امشب برای انقراض خوبیها اشک می ریزم.

می­دانم دوباره کودک خواهیم شد و حیاط خانه پر از عطر بابونه خواهد شد پر از پونه های وحشی گنجشک ها می خوانند سفره شام پهن است بچه ها شلوغ می کنند خانه پر از سر و صداست و تو با تمام سادگی ات لبخند می زنی نمی میری لبخند می زنی نه نه جان...    

دلنوشته ها

شکلات تلخ

بعضی اتفاقها توی زندگی میفته که خیلی اذیتت می کنن. تلخن اصلا انتظارشون را نداشتی. آوار میشن روی روحت برا یه چند وقت جسم و روحت رو درگیر می کنن بعضی آدما هم اینجوری ان میان تو زندگیت تو هم خودت یه کم حواست نیست که راهشون ندی باز توی رودرواسی و احترام بیخودی گیر می کنی جواب سلامشون رو میدی خودشون هم نمیدونن برا چی اومدن میان یه چند روزی ذهنت رو مشغول می کنن بهشون فکر می کنی آدمای بی تکلیفی ان اما تو یه جور دیگه روشون حساب می کنی ابراز احساسات عجیب غریب میکنن برا با تو بودن و تو میمونی اصلا اینا کیه ان تا میای یه کم حضورشون  رو توجیه کنی یهو غیب میشن خودشون هم می فهمن انگار جاشون اینجا نیست و یه جورایی تو رو تو بهت فرو میبره این حضور عجیب غریب شون رفتنشون یه جورایی تلخ میشه برات تلخی آزاردهنده یه مدت که میگذره میفهمی این تلخی ها همه اش از خامی خودت بوده بعضی آدما رو باید همون لحظه اول به حریمت راه ندی اما خوب این اتفاق افتاده. بعد    می فهمی همین آدمای تلخ چقدر کمکت کردن که یه قسمت از مسیرت رو جلو بری یه قسمت از همون مسیر به خود رسیدن خودت  رو شناختن و اینکه کیا می تونن همراه تو باشن و هر آمدنی را یارای همراهی با تو نیست می فهمی همون اتفاقای بد تو رو تو مسیر گذاشتن تا بفهمی دنیا چه خبره بعدها که مثل یه آلبوم عکس اتفاقات رو مرور می کنی از خامی خودت خنده ات می گیره از این که بعضی وقتا برا چه چبزایی بغض کردی گریه ات گرفته هر چند هنوز یه طعم تلخی ازون اتفاقا زیر زبانت هست اینا همون شکلاتای تلخ اند که حال بیشتری بهت میدن البته خوب هر کسی هم مثل تو نیست که از طعم این شکلاتا حال کنه. ولی تو فعلا حال کن با زندگی... راستی شما چقدر شکلات تلخ داشتین تو زندگیتون چقدر شکلات تلخ خوردین...

پی نوشت: عکس تهران خانه هنرمندان سال فکر کنم 93 

شعر

شعر مرگ

مرگ میتواند خیلی بغرنج باشد

مثل گلوله ای که شقیقه هایت را نشانه رفته...

مرگ اما می تواند هر شب پشت پنجره منتظرت باشد

تا چراغهای خانه را روشن کنی

و دیوارها پر شوند از آشفتگی موهایت

می تواند منتظرت بماند

تا آخرین شعرت را بگویی

 آخرین صفحه کتابت را بخوانی

آخرین...

و هر شب تصمیم بگیرد

فردا

روز مردن توست...

 

پی نوشت: عکس مربوط به قله سرسیاه غارهاست  (لواسان فشم دشت هویج)

 

من و ریاضی

 

آیا تقلب خوب است؟

واقعیتش جز تقلب هایی که در دوران دبستان و بیشتر به خاطر شیطنت هایمان بود زیاد اهل تقلب نبودم  سر جلسه امتحان یادم نمیاد از رو دست کسی نوشته باشم اما همیشه تقلب می رسوندم بخصوص به دوستام که می دونستم که درسو خوندن اما هیچی متوجه نشدن مراقبا هم خیلی به من گیر نمیدادن چون قیافه ام یه جورایی خیلی مثبت بود یه دفه یکیشون گفت اگه میخوای برگه تو به دوستت بدم خسته شد از بس برگه تو نگاه کرد . زمانی هم که تدریس می کردم همیشه به دانشجوهام می گفتم تقلب نکنید خودم بهتون نمره میدم و همچنین بهشون هم می گفتم که از رو برگه هاتون تشخیص میدم که تقلب کردین یا نه و براتون بد میشه تقلب هاشون واقعا ناشیانه بود یادمه داشتم برگه های دانشجوها رو تصحیح می کردم یکی از برگه ها خیلی کامل نوشته بود خط ریاضی اش هم خیلی خوب بود و نمره اش هم خوب شد خوشحال شدم اما یه جورایی شک کردم با وجودی که اون ترم دانشجوهای زیادی داشتم و تو دانشگاههای مختلف تدریس میکردم سعی کردم قیافه اون دانشجو رو بیارم تو ذهنم دقیقا دو تا دانشجو با اون اسم تو دوتا دانشگاه داشتم هرچی فکر کردم این خط و این نحوه جواب دادن به اون دانشجو و قیافه دست و پا چلفتی اش  نمی خورد حس کاراگاهیم گل کرد چون من به دانشجوهام تمرین زیاد می دادم دستخط شون رو داشتم رفتم برگه های تمرینشو نگاه کردم دیدم خط اش هزار درجه با برگه امتحانی اش متفاوته خلاصه به کشف بزرگی پی برده بودم هم خوشحال بودم و هم ناراحت روز بعد رفتم دانشگاه به یکی از مسئولا گفتم به یکی از برگه های امتحانی شک دارم بعید می دونم دانشجو اومده باشه سر جلسه اونم گفت اتفاقا از دیروز شایعه شده که یکی از دانشجوها گفته من یکی دیگه رو جای خودم فرستادم سر جلسه و هیچکی هم متوجه نشده و این برا دانشگاه خیلی بده رفتیم امضا حضور و غیاب دانشجو رو سر جلسه امتحان چک کردیم فهمیدیم  دانشجو اونروز دو تا امتحان داشته و خودش رفته سر جلسه معارف و یکی دیگه رو فرستاده ریاضی امضاها هم با هم فرق داشتن.  مدیر گروه شاگرد و صدا زد و ازش پرسید شاگرد کلی قسم و قرآن و آیه که من سر جلسه بودم چنتا سوال بهش داد گفت کدوم سوال امتحانی بوده خلاصه چشمتون روز بد نبینه دانشجو تو بد مخمصه ای افتاده بود به امام های مختلف قسم می خورد قیافه اشم خیلی مظلوم بود برا یه لحظه پشیمون شدم از کارم نمی دونم دیگه چی شد پیگیری هم نکردم ولی اونروزا اصلا حس خوبی نداشتم  و همه اش قیافه اون دانشجو جلو چشمم بود هر چند می دونستم که کار درست رو انجام دادم.

الان که ازون زمان سالها می گذره با خودم فکر می کنم هر چند کار درست رو انجام دادم اما واقعا باید این کار رو انجام می دادم یا نه ، نمیشد جور دیگه ای انجامش میدادم خیلیا مسخره ام می کنن که این چه کاریه کردی. اصلا تا حالا شده از انجام دادن کار درست پشیمون بشین یا شک داشته باشین بهش؟

پی نوشت: عکس کمی بی ربط به متن، قله ورجین پانزدهم بهمن 95

 

اجتماعی ها

درس هایی که از سرای سالمندان آموختم.

روز جمعه 8 بهمن همراه چند نفر از دوستان خوب کوهنوردم سری به سرای سالمندان زدیم من مطمئن بودم تجربه خوبی برایم خواهد بود و کلا این روزها هر اتفاقی که برایم می افتد یک جوری از آن درس میگیرم و دنیا برایم شده است کلاس درس به هیچ مسئله ای به چشم مشکل نگاه نمی کنم و آن را یک چالش و یک مدل زندگی می بینم.

آنروز هم می دونستم ممکنه حالم بد شه اما این پیشنهاد رو از طرف دوستام قبول کردم و یک جمعه بارانی رو در سرای سالمندان سپری کردم دوستان زحمت کشیده بودن و با همکاری هم یه وسیله ورزشی خریده بودند و همچنین به تعداد نفرات آنجا شاخه گلهای طبیعی و شیرینی.

وارد سالن که شدیم کم کم افراد سالمند هم وارد سالن شدن مردا طبقه اول ساکن بودن یکیشون دفتر شعرش رو آورده بود و برامون شعر حافظ رو با شور و حال تمام می خوند خانواده اش آمریکا بودن و او حدود دو سالی می شد که برگشته بود عاشق حافظ بود از رهی هم چنتا شعر خوند و یه کتاب گوته هم که کادو گرفته بود دستش بود او خودش رو خیاط خیابان لاله زار معرفی کرد و از ترامپ هم خیلی بدش میومد. یکی دیگه موسیقی گذاشته بود موسیقی شاد و یه جزوه که شعرهای مختلف رو تو اون جمع آوری کرده بود با ذوق و شوق تموم برامون آورد که بخونیم همه شون دوست داشتن یه جورایی با ما ارتباط برقرار کنن و از علایقشون بگن .

سعی کردیم فضایی شاد براشون ایجاد کنیم چیزی که برام جالب بود این بود که وقتی یک از دوستان آواز می خواند باز امشب مثل هر شب اختیارم دستت ...بیشترشون باهاش همخوانی می کردن و به سختی هم دست می زدن . یکیشون که سنشم بالا بود پاشد و رقصید. با خودم فکر کردم ادبیات و موسیقی نجات دهنده اند و در هرحال و لحظه ای می توانند حال تو را خوب کنند.

به طبقات بالا هم که خانومها بودن سری زدیم واقعیت تلخی بود که خانومها افسرده تر نشون می دادن و معمولا بیشترشون با واکر راه می رفتن همه شون می گفتن تو رو خدا از پیشمون نرین بازم بیاین سر بزنین به رفقاتون بگین به ما سر بزنن و یه جورایی چشم انتظار بودن چشم انتظار بچه هاشون کلی واسه مون دعا کردن یکیشون با تمام وجود به من گفت اگه ازدواج نکردی خدا بگرده بگرده یکی خوبشو واسه ات پیدا کنه. خنده ام گرفته بود گفتم آره داره می گرده همچنان...

دریافتم زنها به واسطه احساس و عاطفه قوی شون متحمل درد و رنج بیشتری هستند محبت درون آنها هم چنان شعله ور است اما پاسخی برایش نیست و این آنها را چشم به راه و گوشه گیر کرده شاید زنها در دوران زندگی خود در آن سالها کمتر در  فعالیت های اجتماعی شرکت کرده اند و دور هم بودن را در فضای خارج از خانه کمتر تجربه کرده اند و به این خاطر است هر کدام از آنها یک گوشه را برای خود انتخاب کرده است. وقتی به آنها نگاه می کردم حس می کردم هرکدام از آنها داستانی برای خود دارد. روزگاری داشته است روزگاری که نمی دانم در آن سهم شادی و لبخند چقدر بوده است سهم خوش بودن سهم سفر سهم روزهای خوب روزهای عاشقی با خودم فکر می کنم اگر هر کدام از آنها همیشه در تلاطم امواج زندگی با خود می گفت این نیز بگذرد الان روزگار آنها چگونه بود.

این بازدید درس های زیادی به من داد.

اینکه کمی در سبک زندگی ام تغییر ایجاد کنم.

اینکه بیشتر بخندم

بیشتر شاد باشم

بیشتر با همسالان و همفکران و همراهانم باشم.

به عنوان یک زن تا انجا که امکان دارد عواطف و احساساتم را مدیریت کنم نگذارم عواطف و احساساتم نقطه ضعف من شوند. و حاصلی نداشته باشند جز درماندگی و بیچارگی من.

بیشتر کتاب بخوانم

بیشتر شعر بخوانم

بیشتر موسیقی گوش دهم

بیشتر برقصم

بیشتر سفر کنم

بیشتر ورزش کنم

گاهی اوقات هم الکی خوش باشم. بی خیال بی خیال

و یادم باشد این نیز بگذرد

و به شدت حواسم باشد که زمان به سرعت می گذرد و فرصتی ندارم. 

از میزان نگرانی هایم بکاهم بیشتر توکل کنم اونی که منو آفریده لاقل یه جاهایی مواظب منه فکر کنم هر لحظه زندگی ام همون لحظه امنه.

و هی با خود تکرار کنم عاشقتم خدا که منو آفریدی.

پی نوشت: این پی نوشت ها رو از معلم خوبم محمدرضا شعبانعلی یاد گرفتم . فکر می کنم هر از چندگاهی لازمه ما اینجور جاها بریم که بفهمیم با خودمون چند چندیم. کجای زندگی هستیم داریم چکار می کنیم.

 

حوادث

یاد بگیریم

در عصری که اخلاق رو به زوال است و انسانیت قصه ای شده است که گاه کودکان بر سر کوی و برزن چون حکایتی دور و شیرین می شنوندش در عصری که جنگ و خونریزی تیتر اول اخبار است و همه برای پیشی گرفتن از هم دست به هر حقه ای می زنیم و می گوییم دنیاست دیگر نخوری می خورندت. در عصری که دروغ حرف اول را می زند و سیاست کثیف ترین قصه ها را می نویسد و همه از زیر بار مسئولیت مان شانه خالی می کنیم در عصری که همه به شدت درگیر روزمرگی ها هستیم و هیچ فرصتی برای خوب بودن و خوبی کردن نداریم جز لایک ردن بعضی خبرهای خوب در شبکه های اجتماعی ، شنیدن خبر اینکه خانواده بهنام میرزاخانی 26 ساله که پس ازمصدومیت شدید و تحمل درد سوختگی بالای 70 درصد در حادثه پلاسکو دچار مرگ مغزی شد اقدام به اهدا اعضایش کرده اند. بسیار غافلگیرکننده است و اشک را از چشمانت سرازیر می کند فکر میکنم خدا هنوز از خلقت بندگانش پشیمان نشده هنوز خدا به انسان و نسل او امیدوار است. باید یاد بگیریم هم ما مردم و هم مسئولین بویژه مسئولین

 

 

در این جهان پر از نقطه

به جستجوی کدامین خط باشم

برای با هم بودن ها

حرف از منحنی ها نزن

پاهایم خسته اند

از این همه فراز و فرود

نگذار اعداد دیوانه مان کنند.

 

پی نوشت: عکس قله دلفک

 

دلنوشته ها

پلاسکو...

شعر از گروس عبدلملکیان

دی رفت و کلی خاطرات تلخ از او به جاماند بهمن اولین روزهایش را با باران شروع کرده است. نمی دانم خوشحال باشم یا ناراحت گوشه ای از این شهر عده ای از شریفترین انسانها زیر آوار مانده اند و این بارانی که برای من می بارد چقدر تفاوت دارد با بارانی که برای آنها می بارد هیچ گوشه ای از دلم پیدا نمی کنم که خوشحالی را در آن جا بدهم انگار یکدفعه تمام امید و آرزوهای آدم زیر آوار می رود دست و دلت به زندگی نمی رود و همه اش فکر می کنی سهم تو در این همه ویرانی چیست و نگرانی نگران برای روزی که تو هم باید پاسخگو باشی و حتی وظیفه ات را هم به درستی نمی دانی. اصلا نمی دانی چگونه گریه کنی خودت هم نمی دانی چه حالی داری نمی دانی دلخوش باشی به خودت و هموطنانت یا نه، دلخوش به آنها  که زیر آوار دیگران مانده اند و آسمانی فکر می کنند یا شرمسار از آنهایی که زیر آوار درون خود مانده اند و تن داده اند به بازی های کوچک و حقیر به تلاش مذبوحانه برای مردابی زیستن.

اینروزها ذهنم پر از هجوم افکار متفاوت است. به تفاوت خودم کارم زندگی ام انتخاب هایم با دیگران با آدمهایی که نمی دانیم الان نفس می کشند یانه در مقابل ما که داریم تند تند بیهوده نفس می کشیم تاریخ در مورد ما و آنها چگونه قضاوت خواهد کرد بدون شک آنها سطرهای پررنگی در تاریخ هستند سطرهایی که ما را خجل خواهند کرد در مقابل فرزندانمان آیندگانمان، آنروز ما چه می کردیم کجا بودیم سر بر بالش ناز آرمیده بودیم و آنها زیر آوار ویرانی ما

دارم به انتخاب هایم فکرمی کنم انتخاب شغل مناسب، هروقت میخواهم شغلی انتخاب کنم. خیلی مواظبم باعث رنج و عذاب خودم و خانواده ام نشود شبها زود بخوابم و صبح نیازی نباشد آنقدر زود بیدار شوم کارم سنگین نشود و خیلی ذهنم را مشغول نکند. بتوانم به علایقم برسم راحت مرخصی بگیرم مسافرت بروم. خیلی ارباب رجوع نداشته باشم بیمه درآمد رفاهیات همه چیز سرجایش باشد  استرس کارم پایین باشد. بتوانم ارتقا پیدا کنم و در نهایت طلبکار نیز هستم که دارم به مملکتم خدمت میکنم و کسی مرا نمیبیند و تشکر نمیکند. برای همین دچارحیرت شده ام چطوربعضی از آدمها می توانند شغلی با این همه ریسک انتخاب کنند . شغلی که از جنس مرگ است برای خودت و زندگی برای دیگران برخلاف شغلهای اکثر ما، شغلی که نه شب می شناسد نه روز، نه عید و نه تعطیلات  نمیدانم این افراد وقتی شغلشان را انتخاب می کنند چه ملاک هایی دارند یعنی دقیقا ملاک هایشان برعکس من و امثال من است نمی دانم. حتی وقتی به دنبال شریکی برای زندگی هستیم با خود فکر می کنیم کسی باشد که مدام سرکار نباشد ماموریت نرود اگر یک شب خواستیم مهمانی برویم نگوید کار دارم توی کارهای خانه کمک کند و چیزهایی شبیه به این که انتظارات خیلی بالایی هم نیستند به این خاطر این افراد اصلا برایم باورپذیر نیستند و تا حالا اینقدر به کارشان و احوالشان دقت نکرده بودم و حالا به خاطر اینهمه خودخواهی که در وجود من است احساس شرمساری میکنم.

پی نوشت 1: رابطه ها به جای ضابطه ها

روزی که برای انجام کارمان در هر سازمانی دنبال یک رابطه خوب هستیم تا کارمان با سرعت پیش برود و بادی در غبغب می اندازیم و با  افتخار از رابطه های خود حرف می زنیم روزی که همه چیز را دور می زنیم طوری که قانون هم سرگیجه می گیرد روزی که مذبوحانه ضابطه ها را زیر پا می گذاریم و به دنبال رابطه هاییم و به قول خودمان زرنگ بازی در می آوریم و حتی کسانی را که قانونی پیش می روند به تمسخر می گیریم روزی که فرم ها را فرمالیته پر می کنیم فرمالیته تحویل می دهیم و فرمالیته تحویل می گیریم روزی که گزارشمان را یکجوری سر هم می کنیم از خیلی چیزها صرفنظر می کنیم مثل دوران دبیرستان و دانشگاه که در حل مسایل فیزیک از اصطحکاک صرفنظر می کردیم تا اینکه کم کم به این باور رسیدیم که اصطحکاکی وجود ندارد .

روزی که به راحتی دروغ می گوییم  زیرآب می زنیم تا پستی را بگیریم که لیاقتش را نداریم روزی که مدرک می سازیم پایان نامه سفارش می دهیم سفارش می گیریم مدرک های مختلف می گیریم بی آنکه دوره ای گذرانده باشیم و می شویم متخصص فلان چیز. همین روزها همین روزها تکه تکه آتش می سازیم آوار و ویرانی تنها به خاطر سور سفره مان و آبادانی چهار دیواری مان، دریغا چه آبادانی ویرانی

پی نوشت2: شعر تصویر متعلق به گروس عبدالملکیان است. 

مطالعه

از کتابهایی که خوانده ام

جاناتان مرغ دریایی

نویسنده: ریچارد باخ، تصاویر: راسل مانسن، مترجم: هرمز ریاحی و فرشته مولوی

دلیل خواندن: اسمش را بسیار شنیده بودم. داشتم دنبال وسیله ای توی کمد خواهرم می گشتم این کتابو پیدا کردم حجمش کم بود برداشتم که بخونمش و خودم رو ملزم کردم در مدت زمان معینی حتما بخونمش و البته دوبار خوندمش وجانم تازه شد.

تاریخ مطالعه: آذرماه 95

حس بعد از خواندن: رهایی، معنا ،مفهوم، معنویت، پرواز، اصالت ، میل به آزادی ، میل به یافتن اصالت درون، دوست داشتن واقعی خود و دیگران

توضیحات: جاناتان مرغی دریایی است از بودن آنگونه شبیه سایر مرغان دریایی خسته است جاناتان خسته است از به اسارت رفتن زندگی اش برای یک طعمه و سیری از این سبک، او به دنبال یک زندگی ورای همه اینهاست او در پی یافتن معنای درون است. پریدن را دوست دارد اما نه برای روزمرگی ها او سفرش را شروع می کند سفری که روانشناسان از آن به سفر قهرمانی یاد می کنند او قهرمان (hero ) درون خودش می شود. و جدا می شود و طرد می شود هر چند گاهی اوقات شک و تردید او را در این سفر احاطه می کند اما او از درون ملتهب است و ادامه می دهد.

سخت است سفری تنها، بی یارو یاور، بی اطمینانی از آغاز و پایان و سختیهای راه و شکست های بزرگ و کوچک، او می رود، امتحان می کند تکرار و تکرار درماندگی و درماندگی، ناگهان به نقطه ای می رسد که دیگر اصل را یافته است نقطه ای که نیروهای عجیبی در او شکل گرفته اند متفاوت شده است پرواز با درونش آمیخته است به معنای پرواز می رسد. پرواز فقط در بالهایش نیست در روح و جان او رخ داده است.و اینگونه جاناتان قهرمان درون خودش می شود و سفر را آغاز می کند سفری با برکت ، پر از آشنایی ها، همراهی کائنات ، یافتن همسفران و رسیدن به معنا و مفهوم آزادی ،و سفر که ادامه دارد در مرغهای دریایی دیگر در جهان و سفر هرگز متوقف نمیشود سفری که در درون رخ می دهد.

این داستان ما را به یافتن جاناتان های درونمان رهنمون می شود. زنده شدن میل به آزادی و روشنایی،     پی بردن به اصالت وجود خود. و میل به روشن کردن دیگران همانگونه که چراغی در درون خود افروخته ایم

و تمام کسانی که سفر خود را آغاز کرده اند و در نقطه ای از آن به سر می برند از خواندن کتاب لذت بیشتری می برند. کتاب پر از استعاره و ایما و اشاره است اشاره های روشنی بخش یادآور مصائب و سختی های سفر، تلخی ها و شیرینی ها.

باید پیش از آنکه از این دنیا برویم و آخرین سفرمان را آغاز کنیم قهرمان درون خود را بیدار کنیم و گرنه در دنیایی از خامی می میریم. جاناتان راه چگونه بیدار کردن قهرمان درون را به ما می آموزد. 

چندتا عکس از صفحات کتاب

 

 

  

 

 

 

 

از دلنوشته ها

 

چه بود دنیای بدون شعر و موسیقی، دنیایی که حافظ در آن شعر نگفته بود مولوی دلتنگی هایمان را مثنوی خوانی نمیکرد و فردوسی حماسه عاشقان بیدل را داد نمی کرد شجریان آواز نمیخواند .چه می کردیم با غم ایام...چقدر بدبود دنیای بدون شعر و موسیقی دنیایی که درآن ابتهاج از ارغوان آن شاخه همخون جدامانده نمیگفت چه دنیای بدی بود چه میکردیم ما دوای درد دلتنگی مان چه بود آنروزها، هرغروب که خورشید خود را به بغض خونین آسمان میسپرد چه می کردیم چه میکردیم وقتی باران بیوقفه مثل دل عاشقان دلشکسته خود را به زمین و زمان میاویخت چه می کردیم اگر فروغ خبر آمدن باد را درکوچه نمیداد آنوقت چه کسی خورشید را به غربت گلهای شمعدانی میهمانی میکرد. دنیا چقدر ساکت بود اگر شاملو فریاد نمیزد کوه آهن مردا...از کجا میفهمیدیم مردگان آنسال عاشقترین زندگان بودند و اشک رازی است و لبخند رازی است... دنیا چه بد بود اگر منزوی شعر نمیگفت ،نمیگفت که 

نام من عشق است آیا می‌‏شناسیدم؟
 زخمی‌ام -زخمی سراپا- می‌‏شناسیدم؟


آنوقت این چتر چه معنایی داشت این باران چه بی معنا بود و آن دو دریچه روبروی هم چه مفهومی داشتند... و چه سر به مهر میماند راز آغوش گرم تو . و من روح سرد و آواره ای بودم در کوچه پس کوچه های برزخ بی تو و نام تو را ،تنها نامی که باید می دانستم نمی دانستم... چه دنیای تیره ای...پس بگذار شجریان آواز سردهد شور دل مولوی را ...که بی همگان بسر شود بی تو به سر نمی شود... و حافظ همچنان بگوید از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر...

و ما هم مثل همیشه مبهوت و حیران این قصه باشیم و شوریده تر از همیشه خود را بسپاریم به شور و شعر و آواز و موسیقی...

 

دلنوشته ها

از دلنوشته ها

بس است این همه روزمرگی

قرار نیست ما اینهمه کوچک بمانیم صبح  برخیزیم به اداره برویم به خانه بیاییم و این وسط هم گشتی بزنیم میان این همه تاریکی .

بیا به دیدار سرزمین های ناشناخته برویم سرزمین های نادیده و عظمت زندگی را دریابیم. پس عشق را آغاز کن تا مسیر را بیابیم مسیر،  مسیری که در آن نه بیم طوفان است و نه باد را توان در هم شکستن پیمان ما. که عشق پیمانی است ناگسستنی .

دنیا پر است از لحظاتی که تو را به زیستن وا می دارد پس مکثی کن در رفتن به سوی مرگ، نیستی و نابودی .مرگ در اندیشه مردان راه نیست. ما قرار نیست به سوی سرنوشت برویم که مرگ پایان ما باشد. ما قرار هست قصه زندگی خود را بسازیم با ساز و آواز با موسیقی ملایم برگها وقتی نسیم بهاری نوازششان می کند با گیلاسهای سرخ تابستان با خنده ی آلبالوها، با اندوه پاییزی با برف اندود زمستان با امواج سهمگین دریا،  که زندگی فقط در ساحل امن آرامش زیستن نیست با اشک ها و آهها با حسرت ها و دوستی ها خنجرها و دشنه ها با ایستادن که زندگی و سربلندی چیزی جز ایستادن نیست.

ما به دنیا نیامده ایم که به لاک آرامش فرو برویم قرار هست گاهی بدویم فریاد بزنیم از صخره ها و سنگ ها بالا برویم و دره ها را بپیماییم. که گاهی جنون چراغ مسیر ماست.
پس تن نده به آسایش زندگی نخواب، چشمهای تو حیف است به ندیدن دنیا خو کنند به ندیدن امواج و طوفانها به آسودگی، چشمهای تو باید ببینند چشمهای تو حیف است به خواب عمیقی فرو بروند ما باید عمیقا زندگی کنیم.

کوچ هاشمی

هاشمی یک انقلابی آرام

برای بعضی ها انگار مرگ قابل تصور نیست و احساس می کنیم تا همیشه در کنار ما هستند چه دوستشان داشته باشیم چه نداشته باشیم چه مرام و مسلک شان را قبول داشته باشیم چه نه ، و آیت الله هاشمی رفسجانی هم از آنگونه است برای همین است مرگ او مردم ایران را در شوکی عظیم فرو برده است. و این سنت ما چقدر ناپسند است که با مرگ اطرافیانمان بیشتر با روحیات آنها با بودنشان آشنا می شویم . به هر حال او به عنوان یک سیاستمدار خاص ، نویسنده، اسلام شناس، قرآن شناس دیگر در کنار ما نیست. و نبودنش هم بسیار عمیق و ناباورانه ولی به خاطر چند بعدی بودنش می توان از زوایای مختلف به زندگی اش پرداخت و الگو گرفت. چیزی که امروز خیلی مشهود است تاثر و تالم فراوان مردم در فقدان اوست.

اینکه به گمان خیلی ها جامعه امروز ایران بیش از هر زمان دیگری به او و تصمیماتش و نوع نگاهش احتیاج داشت اینکه اینروزها وجودش برای خیلی ها امنیت و آرامش بوده اینکه برای خیلی ها یک تکیه گاه و حامی بوده  و حضورش چون پدربزرگی برای خانواده ها بهانه صلح و آرامش و بودن در کنار هم . هاشمی را باید بیشتر می شناختیم.  همیشه از او  آرامش و طمانینه ای  همراه لبخند در ذهنم دارم و همین از او برایم یک انقلابی آرام می سازد و  تصویری ناشناخته که نیمه های پنهان زیادی دارد که قرار بود در مقاطع مختلف زمانی هم بیشتر بشناسیمش . اما حتی هاشمی را هم یارای ایستادن در مقابل مرگ نبود. تا اون چون مجهولی برای همیشه در ذهن ما باقی بماند.

روحش قرین رحمت باد.

کوهنوردی

صعود به قله ساکا

تاریخ: 3/10/95 جمعه

زمان: صعود: 6 ساعت ، فرود: 2.5 ساعت

قله ساکا(3320 متر) در استان تهران- شهرستان شمیرانات- بخش لواسانات- دهستان لواسان کوچک قرار گرفته  و بر روی رشته کوه البرز مرکزی واقع شده است . این قله در شمال روستای افجه قرار دارد و بوسیله یک گردنه از شمال به قله آتشکوه متصل است در دامنه های اين كوه  انواع  گياهان خودرو و دارويي و گل هاي فراوان از جمله انواع گون،آویشن،پونه ، و... را می توان یافت.

روستای افجه از توابع شهر لواسان و به فاصله 8 کیلومتری این شهر، در شمال شرق تهران واقع میباشد. روستای افجه بوسیله یک جاده عریض با شیب نسبتا تند که پوشیده از سنگ میباشد به دشتی منتهی میشود که به آن دشت گرچال یا دشت هویج میگویند. از این جاده با ماشینهای شاسی بلند و دو دیفرانسیل میتوان به دشت دسترسی داشت. علت نامگذاری این دشت به نام دشت هویج ظاهرا به این خاطر بوده که در گذشته هویج در آن بعمل می آمده اما امروزه از هویج در آن خبری نیست و محصولات دیگر کشاورزی در آن کشت میشود.

از قله‌های مجاور دشت می‌توان به قله­های آتشکوه (٣٧٠٠ متر) ، ریزان (٣۵٧٠ متر)، ساکا (٣٣٠٠ متر) و پرسون (٣١۵٠ متر) اشاره کرد. در بین این چهار قله، ریزان و آتشکوه از لحاظ سنگین و فنی بودن صعود، در سطح بالاتری نسبت به دو قله دیگر قرار دارند.

 

 مسیرهای اصلی صعود به ساکا :

1)      مسیر شرقی : روستای افجه – دشت هویج- دشت سوستون- گردنه آتشکوه – قله ساکا

2)      مسیر جنوب شرقی: روستای افجه – جاده معدن سنگ افجه- یال جنوب شرقی- قله ساکا

مسیر نرمال ،مسیر شرقی می باشد واکثرا از این مسیر اقدام به صعود می شود.

 

شرح برنامه:

روز جمعه سوم دیماه 1395 ساعت 5:10 صبح از تهران درب باشگاه دماوند با یک ون به سمت لواسان حرکت کردیم.در انتهای بلوار امام خمینی لواسان بعدازگذر از یک میدان کوچک به یک پل زیر گذررسیدیم قبل از پل از جاده سمت چپ به سمت افجه تغییرمسیر داده ساعت 6:30 صبح به افجه رسیدیم .ارتفاع مبدا صعود2150 حدود  2150 متراندازه گیری شده است .در وارد خیابان خاکی "بنه رود" شدیم نرسیده به دشت هویج توی یک دوراهی مسیر رو به سمت قله ساکا تغییر مسیر دادیم بعد از یک ساعت کنار یک اتاقک حدود نیم ساعت برای صبحانه توقف کردیم. و سپس به سمت قله راهی شدیم . و ساعت یک روی قله بودیم . ازروی قله ساکا بخوبی بخشاب قله های پیرزن کلوم-مهر چال-آتشکوه-سیاه لت-ریزان –سیاه ریز- پرسون-سرسیاه غارو....دیده میشود.همچنین قله دماوند در شمال شرقی آن دیده می شود. بعد از نیم ساعت گرفتن عکس روی قله به سمت پایین حرکت کردیم ازهمان مسیر صعود بازگشتیم وساعت 16:00 کنار ماشین بودیم.

 

توضیحات:

1-  در طول مسیر و در میانه راه قبل از دشت هویج، تنها کافه مسیر قرار دارد که ظاهرا فقط روزهای آخر هفته و ایام تعطیل باز میباشد.

2- آنتن همراه اول در بخشهایی از مسیر برقرار بود. خصوصا بر روی خط الراس و نزدیک قله ساکا نیز آنتن میداد.

http://s8.picofile.com/file/8281807442/IMG_20161223_182103.jpg

http://s8.picofile.com/file/8281807518/IMG_20161223_182146.jpg

http://s9.picofile.com/file/8281807550/IMG_20161223_182849.jpg

http://s8.picofile.com/file/8281807584/IMG_20161223_225809.jpg

 

 

برای نوشتن مطالب از دو سایت         http://chekadiran.blogfa.com/post/5  و http://koohestan-n.persianblog.ir/  ;l کمک گرفتم.